باور کردم که فقط تویی سنگ صبور حرفام ... اون نمی دونه که با دل من چه کرده... نمی دونه که دلی رو اسیر خودش کرده... هنوز باورم نشده که دل به اون دادم و اون شده همه هستیـــ ـــم... خدایا امــــــ ـــشب به تو میگم چون تو تنها مونس تنهاییهام هستی... اون رفته و من هنوز اینو باور ندارم ... نمیدونم ...... دیگه هیچی نمیدونم..... اعتراف می کنم نفسم به بودنش وابسته س... زنــــــ ـــدگی رو میخوام چیکار؟ حالا تو بگو چیکار کنم؟
. . . . سارا نوشت1:دوستایی که سالی یه بار میانن/یا وقتی هم که میان فقط برای گفتن من آپم میان/ برای آپاشون خبر نمیدن... جواب نمیدم گلایه نکنید. سارا نوشت 2:اخه من چقدر بگم کامنت خصوصی نذارید بابا خسته شدم جواب کامنت های خصوصی داده نمیشه بعد نگید چرا جواب ندادی. سارا نوشت3:موفق باشید فعلا بابای.
می ترسم از اینکه بگم دوسش دارم...
روزای اول آشنایی رو یادم میاد که چه قدر اومدنش قشنگ بود ...
اونقدر قشنگ حرف می زد که به راحتی دل به او دادمو او شد اولین عشـــ ـــقم در زندگی...
خــــــدایا تو تمام زیبایی های عالم را در صورت و حرف های او گذاشته بودی...
و این جوری منو اسیر او کردی و دل کندن از او برام شد محال و داشتنش بزرگترین ارزوم در زندگی...
حالا که عاشقش شدم تو بگو چیکار کنم که تنهام نگذاره....
چطوری بگم بدون اون می مــــــیرم....
خودم خوب میدوم اون منو کودکی فرض کرد که نمیدونه عشق چیه و واسه عاشقی حرمتی قائل نمیشه
منو به بازی گرفت یا شاید.........
بعد رفتنش دیگه این نفس رو هم نمیخوام....
خدایا دوست دارم منو بفهمه حتی اگه شده واسه یه لحظه....
Design By : Pichak |