سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در آغـــوش بــــارانــــ

باور کردم که فقط تویی سنگ صبور حرفام ...


می ترسم از اینکه بگم دوسش دارم...

اون نمی دونه که با دل من چه کرده...

نمی دونه که دلی رو اسیر خودش کرده...

 

هنوز باورم نشده که دل به اون دادم و اون شده همه هستیـــ ـــم...


روزای  اول آشنایی رو یادم میاد که چه قدر  اومدنش قشنگ بود ...


اونقدر قشنگ حرف می زد که به راحتی دل به او دادمو او شد اولین عشـــ ـــقم در زندگی...


خــــــدایا تو تمام زیبایی های عالم را در صورت و حرف های او گذاشته بودی...


و این جوری منو اسیر او کردی و دل کندن از او برام شد محال و داشتنش بزرگترین ارزوم در زندگی...


حالا که عاشقش شدم تو بگو چیکار کنم که تنهام نگذاره....

خدایا امــــــ ـــشب به تو میگم چون تو تنها مونس تنهاییهام هستی...


چطوری بگم بدون اون می مــــــیرم....

 

اون رفته و من هنوز اینو باور ندارم ...


خودم خوب میدوم اون منو کودکی فرض کرد که نمیدونه  عشق چیه و واسه عاشقی حرمتی قائل نمیشه


منو به بازی گرفت یا شاید.........

نمیدونم ......

 دیگه هیچی نمیدونم.....

اعتراف می کنم نفسم به بودنش  وابسته س...


بعد رفتنش دیگه این نفس رو هم نمیخوام....

 

زنــــــ ـــدگی رو میخوام چیکار؟

 

حالا تو بگو چیکار کنم؟


 خدایا دوست دارم منو بفهمه حتی اگه شده  واسه یه لحظه....

.

.

.

.

 

سارا نوشت1:دوستایی که سالی یه بار میانن/یا وقتی هم که میان فقط برای گفتن من  آپم میان/ برای آپاشون خبر نمیدن... جواب نمیدم گلایه نکنید.

 

سارا نوشت 2:اخه من چقدر بگم کامنت خصوصی نذارید بابا خسته شدم  جواب کامنت های خصوصی داده نمیشه بعد نگید چرا جواب ندادی.

 

سارا نوشت3:موفق باشید فعلا بابای.

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/6/8ساعت 12:17 صبح توسط دختری از جنس باران +قطره های اشک+ |

 

زمزمه خاموش شد

من صدای تپش قلبم را

می شنیدم که به خاموشی رفت

یادم افتاد کسی...

    که وجودم ز وجودش پر بود

رفت از پیش دلم..

من شنیدم که نفسها کم شد

نفسم گم شد و سرگردان شد

و شنیدم نوری پر زد و رفت

دیده ام خاموش شد

روشنی نابود شد

و نسیمی آمد

شمع هایم نیم سوخته

اشک هایم گوشه ی چشمانم یخ زده است

روشنی گرمی و نور

رفت چون تابش رفت

می شنیدم که صدا و زمزمه خاموش شد

همه جا راکد شد...ساکت گشت

می شنیدم که بدن

جسم بی جان و تنم

زیر خاک غربت و تنهایی می پوسد

می شنیدم که به روی دست منجمدم

باران نرم و صبور می بارد

و حیاتم می رود

می میرد    ...

 

  


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 7:29 عصر توسط دختری از جنس باران +قطره های اشک+ |

کنار دریا که می نشینم و گوش به نجوای موج ها می سپارم وجودم پر می شود از شوق.چه کسی می تواند این همه زلالی را ببیند و بی تاب نشود. دریا به من آموخت که زندگی جز تپیدن و برخاستن نیست.رشته رودهای که به دریا می ریزد، به ما می گوید اگر گام برداری مقصد دور نیست.خوش به حال صخره های که ریشه هایشان از دریا آب می خورد.دریا تحفه اش را از کسی دریغ نمی کند.ماهیگیران به شوق آن پارو می زنند و ملوانان چشم به بخشش آسمانی دوخته اند.همه حالات دریا دیدنی است.حتی وقتی پیشانی اش چین بر می دارد و لب هایش از تلخی کف می کند.آشوب دریا، یعنی خیزش ابرهای بهارآور و سکوت دریا یعنی آشتی و مهربانی.یعنی نثار همه پاکی ها و زلالی ها به دل هایی که از اهالی بارانند.دریا یعنی زندگی جریان دارد.


نوشته شده در شنبه 90/5/29ساعت 7:57 عصر توسط دختری از جنس باران +قطره های اشک+ |

نترسیم از مرگ                                          مرگ پایان کبوتر نیست

مرگ وارونه یک زنجره نیست                            مرگ در ذهن اقاقی جاری است

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد   مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید

مرگ با خوشه انگور می آید به دهان                 مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است                مرگ گاهی ریحان می چیند

مرگ گاهی ودکا می نوشد                              گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد

و همه می دانیم                                            ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است


نوشته شده در شنبه 90/5/29ساعت 7:45 عصر توسط دختری از جنس باران +قطره های اشک+ |

Design By : Pichak

?