زمزمه خاموش شد من صدای تپش قلبم را می شنیدم که به خاموشی رفت یادم افتاد کسی... که وجودم ز وجودش پر بود رفت از پیش دلم.. من شنیدم که نفسها کم شد نفسم گم شد و سرگردان شد و شنیدم نوری پر زد و رفت دیده ام خاموش شد روشنی نابود شد و نسیمی آمد شمع هایم نیم سوخته اشک هایم گوشه ی چشمانم یخ زده است روشنی گرمی و نور رفت چون تابش رفت می شنیدم که صدا و زمزمه خاموش شد همه جا راکد شد...ساکت گشت می شنیدم که بدن جسم بی جان و تنم زیر خاک غربت و تنهایی می پوسد می شنیدم که به روی دست منجمدم باران نرم و صبور می بارد و حیاتم می رود می میرد ...
نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت
7:29 عصر توسط دختری از جنس باران +قطره های اشک+ |
Design By : Pichak |