سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در آغـــوش بــــارانــــ

 امروز صبح به دنیا اومدم...

به صورت فرشته ای که بالای سرم بود چشم دوختم...

اسمشو یادم اومد....مادر....شاید....

پیشونیم رو بوسید و منو به دست فرد دیگه ای سپرد...

پدربود......شاید....

وقتی وارد دنیا شدم لبخند زدم....

بدون اینکه بفهمم وارد چه مکانی شدم....

بدون اینکه بدونم بعدها به ازای هر خنده گریه میکنم....

    حالا اینجام...

امروز هم بدترین روز زندگی منه...

روزی که از خدا...جداشدم...

به خودم دلداری میدم...

این هم میگذره!

 

 

امروز روزیه که ازش متنفرم...روز تولدم!

چرا همه بهم تبریک میگن؟چرا یادم میندازن؟

تادیروز یادم نبود...دیشب فهمیدم...

اه!

هیچوقت دوست نداشتم این زندگی رو تجربه کنم...

 

 

 

سارا بعدا نوشت:من دوباره برگشتم.... بعد از دو ماه و نیم این اولین آپمه

 دلم واسه همتون تنگ شده بود.

 

سارا بعدا نوشت2:از همه ی دوستانی که نتونستم بیام بهشون سر بزنم عذر میخوام.

 

و در آخر سارا نوشت:دلم خیلی گرفته  دلم میخواد بمیرم همیشه آرزوم رسیدن به تو بود ولی الان بزرگ ترین آرزوم مرگه همین.


نوشته شده در سه شنبه 90/8/24ساعت 12:0 صبح توسط دختری از جنس باران +قطره های اشک+ |

Design By : Pichak

?